حکایت دولت و فرزانگی
نویسنده : مارک فیشر
خلاصه کتاب:
فصل 1: حکایت مشاوره مرد جوان با خویشاوندی دولتمند: روزگاری جوانی هوشمند میزیست که می خواست دولتمند شود. او به ستارة بخت خود اعتقاد نداشت. آکنده از نومیدهای دیگر دست و دلش به کار نمیرفت.در این فکر و رؤیا بود که به کار جدیدی دست بزند و تنگناهای مالیاش را یکباره و برای همیشه از بین ببرد.او میخواست نویسنده شود تا داستانهایش او را دولتمند و پر آوازه کند، اما جرأت نداشت به کسی بگوید که چه رؤیایی در سر دارد.بارها تصمیم گرفته بود از کارش استعفا دهد اما نمی توانست، گویی شهامتی که درگذشته او را برای رسیدن به خواستههایش یاری میداد از دست داده بود. روزی که به شدت احساس ناکامی میکرد ناگهان به کفر دیدار عمویی افتاد که بسیار دولتمند بو. شاید میتوانست اندرزی دهد یا بهتر از ان پولی! عمویش او را بی درنگ پذیرفت اما قبول نکرد که به او وام دهد زیرا بر این باور بود بود که با یان کار به او کمکی نمیکند. پس از گوش سپردن به حکایت ناله و فغان جوا ناز او پرسید آیا فکر می کنی کسی که ده برابر تو در میآورد، هفتهای ده برابر تو کار میکند؟ خیر، بلکه باید در کارش رازی باشد که تو یکسر از آن بی خبری.عمویش تصمیم گرفت برای کمک او را نزد مردی بفرستد که به او دولتمند آنی میگویند. او این نام را برگزید زیرا مدعی است که پس از کشف راز حقیقی تحول، یک شبه دولتمند شده است.
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۱